به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، در بخش اول از گفتگو با سرکار خانم طاهره بزم ، ایشان جزئیاتی از زندگی خود و همسرش «شهید بهرام شه پریان» را بیان نمودند. شهید شه پریان از جمله سرداران گمنام و غریب میادین جنگ با دشمن خارجی و منافقین مسلح داخلی است که زحمات بسیاری را برای تاسیس واحد چتربازان سپاه و ارتقا سطح آموزش در سپاه متحمل شد وسرانجام مزد خود را از حضرت معبود دریافت کرد و از مرگ در بستر رهایی یافت. با صلواتی به روح پرفتوح این شهید عزیز، آخرین بخش از گفتگوی همسر سردار شهید «شه پریان» را تقدیم علاقمندان به سیره شهدا و تاریخ انقلاب اسلامی می نماییم:
*مشرق: شده بود از دستش ناراحت هم شوید؟
*بزم: بله. یک شب مهمان داشتیم و او خیلی دیر آمد یعنی وقتی آمد که مهمانها داشتند میرفتند. گفتم این چه وقت آمدنه؟ آنها که فقط نیامده بودند من را ببینند. تو که کار داشتی چرا قبول کردی میهمان دعوت کنیم؟ گفت من درگیر شده بودم، منظورش درگیری با منافقین بود. یکی از سران مجاهدین خلق را در 19 بهمن 62 ایشان در خانه تیمی دستگیر کرد که در دانشگاه امام حسین(ع) رژه داشتند( ایشان فرمانده میدان رژههای دانشگاه امام حسین بود) همانجا اعلام کرده و از بهرام قدردانی کردند.
*مشرق: اولین فرزندتان کی به دنیا آمد؟
*بزم: حامد اولین فرزندمان است که سال 61 به دنیا آمد. بهرام وقتی فهمید خیلی خوشحال شد از بس بچه دوست داشت. همیشه هم میگفت دوست دارم 11 تا بچه داشتم که با خودم بشوند 12 تا. بعد هی ما شلوغ کنیم و شما حرص بخورید. (با خنده) میگفت خیلی دوست دارم اگر بچهام پسر باشد اسمش را بگذارم حامد. از من پرسید خوبه؟ گفتم آره اسم خوبی است. یکی از دوستانش هم که سید بود در گوش حامد اذان گفت. خودش هم در گوش او اذان را تکرار کرد. چند دست لباس و اسباب بازی هم هم برای حامد خریده بود.
شهید شه پریان فرمانده تاکتیک پادگان امام حسین
* مشرق: لحظه تولد حامد چه کار می کرد؟
*بزم: ایشان آن موقع پادگان بود. مادرم بهش زنگ زد گفت حال خانمت بده بیا. اما بهرام گفته بود: نمیتونم بیایم .شما یک کاریش بکنید. فردا صبح توانسته بود خودش را برساند که دم در بیمارستان نگهبان گفته بود الان ساعت ملاقات نیست، نمیشود بری داخل. بهرام می گوید: بابا من تا حالا مأموریت بودم بزار بروم اما نگهبان اجازه نداده بود و او هم دست نگهبان را پیچانده بود و فرار کرده بود داخل. یکدفعه دیدم نگهبان آمد بالای سرم گفت: ببین آقاتون با من چه کرده؟! گفتم خب ایشان شب تا صبح بیدار بوده. نگران ما هم بوده اما شما اصلاً درک نکردی. حالا ببخشیدش. بهرام هم که خیلی زود دلش میشکست فوری هم رفت از دل نگهبان درآورد.
*مشرق: نسبت به مسائل مادی چگونه بود؟
*بزم: کاملا بدون تعلق بود. یک بار حلقهام گم شد و خیلی گریه کردم.به پول آن روز 270 تومان پول حلقهام شده بود. تا من را دید گفت شما چرا اینقدر ناراحتی؟ گفتم رفتم منزل یکی از دوستام بچهاش را بغل کردم حلقهام چون برای دستم بزرگ بود نمیدانم کی از دستم افتاده. البته اولش نمیگفتم. گفت: هرچه شده به من بگو، خانوادهام حرفی زدند؟ گفتم: نه اگر بگم خیلی ناراحت میشید. گفت: نه من از اینکه برای امام یا جنگمان اتفاقی بیفتد ناراحت می شوم در غیر این صورت زندگیام را هم آتش بزنند ناراحت نمیشوم. وقتی بهش گفتم، گفت: واقعاً که! دلم برایت میسوزد که اینقدر به دنیا فکر میکنی. جهنم که گم شده. گفتم اگر بقیه بفهمند بد میشود. گفت: اولاً که قرار نیست کسی بفهمد دوماً هم دوباره برایت میخرم. رفتیم طلافروشی که دوستش بود گفت حلقه خانمم گم شده. دوستش هم عین همان را برایم ساخت.
شهید بهرام شه پریان، (سمت راست تصویر)
* مشرق: شده بود به خاطر شهادت دوستانش گریه کند؟
*بزم: بله؛ یکی از دوستانش هنگام آموزش، نارنجک در دستش منفجر شده و تکهتکه می شود. بهرام من را میبرد سر خاکش. هربار هم خیلی گریه میکرد.
یک دفعه دیگر هم تعریف میکرد:« یک نوجوان برای اعزام آمد پیش من گریه میکرد و التماس میکرد که اعزامش کنم اما چون سنش کم بود قبول نمیکردم. بعد رفت شناسنامهاش را تغییر داد و سنش را کرد 14 سال. همان موقع هم برایم خبر میآوردند که بچهها شهید شدند و کارها در خط به هم ریخته. این بچه هم هی میآمد جلوی دست و بال من. یک لحظه عصبی شدم و داد زدم. گفتم تو برو! من دیگر نمیدانم جواب مادر تو را چطور بدهم. و او رفت.» بهرام میگفت خودم هم ناراحت بودم چرا این کار را کردم. بعدا فهمیده بود آن نوجوان رفته جبهه و شهید شده. شهید شه پریان برایم تعریف کرد که با شنیدن این خبر خودم را خیلی گریه کردم، خدا از من بگذره، من دل آن بچه را شکستم. به شهید فهمیده هم خیلی علاقه داشت و می گفت همه باید از این نوجوان درس بگیریم.
* مشرق: شخصیت های انقلابی مورد علاقه اش چه کسانی بودند؟
*بزم: آن زمان که آقای خامنهای رئیس جمهور بودند. بهرام خیلی به آقا علاقه داشت. همیشه میگفت آقای خامنهای واقعاً میداند چیکار باید بکند. از ترور ایشان هم بسیار ناراحت بود.
یک بار هم برایم تعریف کرد که قرار شد بنی صدر بیاید دانشگاه امام حسین(ع)، با بچهها قرار گذاشتیم مسخرهاش کنیم. میگفت داشتم برایش راجع به کارها توضیح میدادم، گفتم برادرها ! .. بنی صدر گفت: برادرها نه، بگید آقایون! بهرام هم برای کم کردن روی بنی صدر تا آخر دیدار فقط از لفظ برادرها استفاده کرد و دائم هم به هر بهانه ای آن را تکرار میکرد.فرمانده تاکتیک پادگان امام حسین (ع) هنگام چتر بازی
* مشرق: موقع شهادت شهید شه پریان بچههایتان چند ساله بودند؟
*بزم: حامد سه سال و نیم بود و زهرا را 2 ماهه باردار بودم. مدت طولانی لبنان بود. قبل از اینکه برود لبنان من یک خوابی دیدم. میگفت من تعبیر خوابت را میپرسم. که به دوستانش گفته بود طبق خواب همسرم من شهید میشوم.
*مشرق: چه خوابی دیده بودید؟
*بزم: من کمی حافظه ام ضعیف شده اما این خواب یکی از چیزهایی است که بعد از چندین سال با جزئیاتش به یادم مانده است. خواب دیدم صحرای محشر شده و سوره اذا شمس کورت دارد معنی میشود. یعنی مثلاً میرسید به جایی که در مورد کوههاست، کوهها پودر میشد و آسمان تاریک و ... همه فامیل ما در صحرای محشر جمع بودند. من چادر مشکی سرم بود و می توانستم کف سرم را که خاکی بود ببینم. یکدفعه بهرام دست من و حامد را گرفت به سمت دیگر هولمان داد و خودش با صورت افتاد روی خاک. بعد من رفتم سمت خانه کعبه، حالتی بود که دستم به دو طرف خانه کعبه می رسید، آنجا را در آغوش گرفتم. امام(ره) هم بودند. امام به من گفتند شما به همه غذا میدهی اما خودت نمیخوری. من بشقابهای برنج و کباب را به همه دادم اما خودم نخوردم. یک نوری بالای سر امام بود و از همانجا صدایی به ایشان گفت: بگذارید این زن برود تنها زیارت کند.
آیههای قرآن با پرچمهای سیاه و سفید و قرمز از خانه کعبه آویزان بود. دست مادربزرگم را هم گرفتم با خودم بردم. به عزیزم گفتم چقدر زیارت تنهایی لذت دارد. وقتی برگشتم همه فامیل را دیدم که میزنند روی سر خودشان و گریه میکنند. همه خاکی بودند، دنیا به هم ریخته بود. دیدم روی آسمان یک هلی کوپتر آتش گرفته و تکههای آن با آتش میآید پائین. بچههای سپاه هم در طرفی داشتند برای مراسمی غذا میپختند و به من نگاه میکردند.
وقتی از خواب بیدار شدم به بهرام گفتم یک خوابی دیدم که حالم خیلی خرابه. گفت خیره انشاءالله. رفت لبنان و بعد از یک هفته برگشت. یک شب رفتیم خانه یکی از دوستانش به نام سید حجازی. بیمقدمه برگشت به من گفت من اگر شهید شدم به ایشان سپردم به شما کمک کند. هیچ کاری بر دوش تو نیست فقط اگر کسی آمد هر حرفی زد، حتی به من فحش داد هم شما سرت را هم بلند نکن. در ضمن گریه هم با صدای بلند نکن. اصلاً چرا گریه کنی، مگر من جای بدی میروم؟! سعی کن محکم باشی و بچههایم را بزرگ کنی. در ضمن اسم بچه مان هم زهرا باشد. گفتم حالا تو از کجا میدونی دختره؟ گفت حتماً میدونم دیگه! گفتم حالا برای چی این حرفها را به من میزنی؟ گفت خب دارم میگم دیگه. حضرت زهرا(س) مادر منه. اسم دخترم را هم اسم ایشان میگذارم تا همیشه حواسش به بچههای من باشه. فقط رضایت تو مونده! گفتم اوه حالا کو تا تو شهید بشی؟! می خواستم بحث رو عوض کنم برای همین گفتم باشه بابا ما راضی هستیم. بعد که این را گفتم دستش را از روی فرمان برداشت و زد به هم گفت خدا را شکر! همه مانعها برطرف شد. یک وصیتنامه داد به من گفت این را بخوان بگو کجاش ایراد داره درستش کنم. وقتی خواندم انتهایش نوشته بود اگر احساس تنهایی کردی من راضی هستم شما ازدواج کنی. گفتم این آخرش خیلی حرف بدی زدی اصلاً به روحیات من توجه کردی و این را نوشتی؟ گفت: من وظیفه شرعی دارم این را بنویسم. گفتم خب منم این را پاره میکنم. وصیتنامهاش را ریز ریز کردم ریختم دور، دیگهر هم وقت نشد بنویسد ولی خودم همه چیزی را که یادم بود روی کاغذ آوردم و اجرا هم کردم. یک هفته بعد از آن شهید شد.
یک روز آمد دیدم موهای سرش را از ته زده. گفتم چرا این کار را کردی؟ گفت اسمم درآمده برای حج واجب. گفتم 2، 3 ماه مانده چرا الان زدی گفت آخه احساس میکنم موهام داره میریزه از طرفی هم خواستم خودم را آماده کنم واسه حج که با همان حالت هم شهید شد.
شهید شه پریان، نشسته در هلی کوپتر
* مشرق: قبل از شهادت کاری کرد که حس کنید او دیگر رفتنی است؟
*بزم: بله. یک ماه و نیم قبل از شهادتش گفت برای تعطیلات عید جا گرفتم برویم شمال. قرار شد جمعه اش با مادرم و پدرم برویم. پنجشنبه رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا. بعد گفت من یک جایی کار دارم. همین جایی که الان خاک شده ایستاد و دور زد و گفت همه دوستان من اینجا هستند کاش من هم اینجا بودم، بیخودی الان دارم راه میروم. گفتم اه چقدر از این حرفها میزنی. آن طرفتر یک خانم ارتشی داشت سر مزار شوهرش به شدت بیتابی میکرد و جیغ میزد، بهرام به من گفت خدای نکرده بعد از شهادت من اینطوری گریه نکنیها! دقیقاً هم آنجا هم خاک شد. پدر و مادرم همیشه میگفتند او میدانست قرار است همین جا دفن شود.
بعد رفتیم شمال. در خانه روغن نداشتیم، دیدم در یکی از روستاهای شمال روغن خیلی ارزان است. گفتم روغن نداریم یکی از این روغنها را بخریم. شهید شه پریان گفت برای 3 نفر آدم 5 کیلو روغن برای چه میخواهی؟ گفتم خب استفاده میکنیم. گفت زمان جنگ است باید رعایت کنیم، حتی گاهی برنج کوپنی را هم میگفت نگیر بذار فقرا بگیرند. خلاصه روغن را خریدیم و آوردیم. همان روغن هم شد برای حلوای خودش.
* مشرق: شب قبل از شهادتش را به یاد دارید؟
*بزم: بله.همان شب دختر خالهام با شوهرش خانه ما بودند. بهرام لوبیاپلو خیلی دوست داشت، گفت آخ جون شام لوبیاپلو داریم. وقتی آمد مهمانها آمده بودند. گفتم برو لباست را عوض کن مگر عازمی که لباس سپاه تنت کردی؟ گفت نه با همین راحتم. وقتی غذا را آوردم گفت: وای چقدر من لوبیاپلو دوست دارم. آخرین غذایی هم که خورد همان بود. فردا صبحش من مریض بودم و پای حامد هم شکسته بود. زنگ به دوستش گفت که بیاید دنبال ما و ببردمان دکتر چون خودش باید می رفت ماموریت. دوستش که ما را برد گفت آقای شهپریان گفته حتماً با ایشان تماس بگیرید و از حال خودتان و حامد با خبرش کنید که یادم هم رفت زنگ بزنم. آن روز با چند نفر از دوستانش ساعت 8 شب سوار هلیکوپتر شده بودند. ده دقیقه قبلش به مادرش زنگ زده بود و گفته بود بچههای من تنها هستند یکی را بفرستید منزل ما، من دارم میروم مأموریت. در ضمن مادر، اسم بچهام هم زهراست. مادرش میگفت: وقت این را بدون مقدمه گفت تعجب کردم و فکر کردم این کارش یعنی چه؟ هوا هم آن شب بارانی بود. بعد از صحبت با مادرش حدود 10 دقیقه بعد شهید میشود. جنازههایشان هم تا صبح روی زمین میماند. کسی برای ما تعریف کرد که یک چوپان متوجه سقوط هلی کوپتر میشود و میرود بالای سرشان. آخرین کسی هم که شهید میشود بهرام بوده. چوپان میبیند شهید شه پریان داره نفس میکشه به ایشان میگوید من میروم کمک بیاورم. ده نفر بودند که تا چوپان بر می گردد او هم به شهادت رسیده بود.
شهید بهرام شه پریان فرمانده تاکتیک پادگان امام حسین(ع) نفر وسط تصویر
*مشرق: به اینکه همسرتان ممکن است روزی شهید شود فکر هم می کردید؟
*بزم: نه. فقط یک بار در یک برنامه تلویزیونی مجری داشت با یک همسر شهید صحبت میکرد. بهرام به من گفت: چادرت را سرت کن و بیا برایم صحبت کن ببینم بعد از شهادت من تو چطور حرف میزنی. من هم سرم کردم و شروع کردم به چرت و پرت گفتن و هر دو خندیدیم. بعد گفت: واقعی بازی کن! من آنجا یکدفعه تنم لرزید.
*مشرق: تاریخ شهادت شهید شه پریان در چه روزی است؟
*بزم: روز دوشنبه 15/2/1365.
* مشرق: چطور خبر شهادتش را برای شما آوردند؟
*بزم: جمعه قبل از شهادتش مادرش گفت چون همسرت بیمار است به منزل ما بیایید. چند روز بود که من مریض بودم. به بهرام گفتم این مدت همش من مریضیام را آوردم اینجا، مادرت اینا را دعوت کن دوشنبه بیایند خانه ما. گفت: نه من وضعیت کاریم معلوم نیست بیخودی مهمان دعوت نکن. گفتم: زشته! گفت: من نمیدانم، خودت بگو. گفتم: مامان دوشنبه تشریف بیارید منزل ما. مادرش گفت: تو که ما را دعوت نمیکنی، خانمت باید دعوتمان بکند. بعد بهرام آهی کشید و گفت: حالا تا آن روز . همان روز دوشنبه ما که از دکتر برگشتیم، حامد را خواباندم و خودم رفتم فروشگاه سپه برای خرید. کلید خانه را دادم به همسایه که حواسش باشد و رفتم. وسط فروشگاه بودم که دیدم یکی از طبقه بالا صدایم میزند نگاه کردم دیدم دامادمون است. فکر کردم با خواهرم آمدند خرید. گفتم پس خواهرم کو؟ گفت: آمدم دنبال شما. گفتم دنبال من؟! از کجا میدانستی اینجا هستم؟ گفت همسایه تان گفت. گفتم این موقع روز خانه ما چکار داشتی؟! آمدم بروم بالا دیدم پدرم هم روی پلهها ایستاده و هی پایش را میمالید و صورتش هم کبود بود. پدرم هر وقت عصبی میشد پایش درد میگرفت. گفتم آقاجون چیزی شده؟ گفت نه. بیا بریم. رفتم که سوار ماشین شوم دیدم حامد و برادرشوهر خواهرم هم داخل ماشین هستند. گفتم من میدانم بهرام شهید شده. شوهرخواهرم گفت: چرا حرف بیخود میزنی؟ چون من مریض بودم و باردار بودم جرأت نداشتن به من بگویند. با حالت عصبانی به پدرم گفتم این چه وضعیه چرا بچهام را آوردید؟ پدرم گفت: نترسی بابا بهرام دوباره سقوط کرده.
شهید بهرام شه پریان(با دست پانسمان شده) در کنار هم رزمان
خب قبلاً هم همچین اتفاقی افتاده بود، در مصلی دهه فجر عملیات خیبر را بازسازی کردند که میخواسته بپره اما چترش باز نشده بود و افتاده بود کف دستهایش زخمی شده بود. آن روز به آقای شمس یکی از صمیمی ترین دوستانش هم گفته بود بروید به خود همسرم بگویید او صبور است و خودش مسائل را جمع و جور میکند. آقای شمس هم که آمد دنبال من و رفتیم بیمارستان دیدم وضعش افتضاحه. تا دیدمش گفتم زندهای؟ گفت: آره. گفتم بابا من که نصفه عمر شدم، فکر کردم شهید شدی. چرا این دوستات به آدم اینجوری میگن؟! ترسیدم. بعد گفتم خدا را شکر. دوستانش خیلی خندیدند همیشه هم آن روز را تعریف میکردند.
برای همین ذهنیت داشتم. به پدرم گفتم راستش را به من بگو. گفت: باباجان تو بچه خودم هستی میدونم بیخودی هول نمیشی. بهرام دوباره مثل آن دفعه چترش مشکل داشته و افتاده و آسیب دیده. گفتم یعنی دستش قطع شده؟ گفت 2 تا پایش قطع شده. یه کم رفتیم جلوتر گفتم آقاجون راستش را نگفتی درست حرف بزن. اشاره کرد به حامد، با ناراحتی و عصبانیت گفتم بالاخره که چی؟ هرچه شده باشد او میفهمد. بهرام شهید شده، شما دارید به من دروغ میگویید. به شوهر خواهرم گفتم آقا نادر خیلی کار بدی میکنید اینطوری خبر میدید. او ساکت بود. یکدفعه پدرم گفت دخترم بالاخره هرکسی یک سرنوشتی داره. خدا بهت صبر بده! همه شروع کردند به گریه. در این فاصله که بریم منزل مادرم گوشت و لوبیا خریده بودم، دستم بود اصلاً حسش نمیکردم. که خواهرم از من گرفته بود و گذاشته بود در کمد و فراموش کرده بود بذارد داخل یخچال که بعد از سه روز از بویش متوجه شدیم.
پدرم گفت: کوچه شلوغه حواست باشه. ساعت 10 که به پدرم خبر داده بودند همه بچههای سپاه ریخته بودند خانه ما. مادرم گفته بود با این ماشینها و شلوغی شما بچهام که شما را ببیند سکته میکند. گفته بودند ما باید اینجا باشیم. وقتی رسیدم تا آنها را نگاه کردم که سیاه پوشیده و گریه کرده بودند گفتم شهید شده دیگر. به خواهرم گفتم برید کنار زنگ بزنم بپرسم چطور شهید شده؟ مادرم گفتم زنگ نزن! آقای شمس الان باهات تماس میگیرد. ایشان تماس گرفت و خبر داد و گفت الان باید حواست به بچههایت باشد. دستم را گرفتم رو به آسمان گفتم خدایا شکر، این شهید را از ما بپذیر! دایی بهرام آمد گفت: باید بیایید برویم منزل پدرش چون همه فکر میکنند باهم اختلاف دارید. مادرم گفت راست میگویند. بچههای سپاه گفتند ما اینجا مستقر شدیم سخته جا به جا شویم اما آقای شمس گفت: همه بروید! بیتابی خانوادهاش را که دیدم تازه متوجه فاجعه شدم. بهرام یک پسر بود و برای خانوادهاش خیلی سخت بود که شهادتش را قبول کنند.
آن روز حامد را سپردم به خواهرم. چون منافقین ما را هم تهدید کرده بودند. حتی یادم هست فردایش منافقین زنگ زدند و گفتند ما باید ایشان را میکشتیم که این کار را کردیم. شما را هم خواهیم کشت که من گوشی را قطع کردم.
ارامنه در آن محل خیلی بودند، نمیدانید چقدر قشنگ برای بهرام گریه میکردند و عزاداری میکردند.
من طبق وصیت خودش هیچ وقت نه در خفا و نه در جلوی کسی گریه نکردم اما کارم به بیمارستان کشید. با سکوت آرام میشوم. فقط بعد از این بیست و چند سال یک بار گریه کردم آن هم سر عقد پسرم بود.
شهید شه پریان در میان هم رزمانش (نفر چهارم از سمت راست)
*مشرق: خوابش را دیده بودید؟
*بزم: بله، همان روز که شهید شد در خانه مادر شوهرم بودم و همه اقوام هم برای تشییع جنازه فردا جمع شده بودند. من وسط حال نشسته بودم. انگار از هوش رفتم، یک لحظه دیدم بهرام آمدم رو به رویم ایستاد و دو کبوتر بغلش بود، انداختشان بغلم. من هم محکم چسبیدم. خیلی خواب واضحی بود. بعد بیدار شدم.
یک بار هم زهرا 2 ساله بود و منزلمان از مادرم دور بود. زهرا مریض بود و تب داشت و تا صبح بالای سرش بیدار بودم. 4 صبح خوابم برد. خواب دیدم بهرام سه دارو برایم آورد و گفت: بردار. یکی را بده زهرا بخورد، یکی دیگه همه بده به حامد. سومی را هم گفتم تقسیم کنم بدم آنها اما گفت: نه این برای خودت. بعد هم گفت: خسته نباشی! دستت درد نکند!
*مشرق: اگر حرفی دارید در پایان بفرمائید.
*بزم: یکی از گلایههایی که ما داریم این است که به خاطر یک شباهت کوچک با اسم فرد ضدانقلاب که فرار کرده، همیشه ایشان را به او میچسبانند که ما از این موضوع بسیار ناراحت هستیم. واقعاً نمیدانم چرا همچین کاری میکنند! تازه اگر هم اینطور میبود چرا باید دائم بگویند. آن کسی که این موضوع را مطرح کرد باید فردا پیش خدا جوابگو باشد و این کارشان جز آزار خانواده هیچ حاصل دیگری ندارد.
*پایان گفتگو
گفتگو و تنظیم از : اسدالله عطری
شهید بهرام شه پریان در جمع هم رزمانش